از تو می نویسم در زمستانی ترین فصل واژه ها آنچنان شکوفا می شوند گویی بهار را به ارمغان آورده اند خیال خلوت آغوشت بهاری است که بذر بوسه هایم را بر لبهایت میکارم تا در خرمن عشقت میوه های سرخ و آبدار تنت را مال خود کنم برای همیشه و من امشب شانه ای می خواهم که مرهم دردهایم باشد با موهای پریشان به مصاف آغوشم بیاید سر بر سینه ام بگذارد آرام روبرویم سر خم ڪند با یک بوسه ی آبدار ، لبهایم را جان بخشد و آنچنان بغلم کند که چهار ستون دلم عاشقانه بلرزد هاااای سوگلی بوستان احساسم کجایی به چه مانند کنم خلوتِ آغوشِ تو را به یکی بسترِ گل به پرستشگه عشق ےابه خلوتگهِ جان ها که غم از یاد برد به نفس هایِ بهار ےابه یڪ خرمنِ یاس که شمیمِ خوش آن را همه جا باد برد به چه مانند کنم من ندانم به نگاهے تو بگو به چه مانند کنم شبیه لذت کشف مروارید در ساحل بکر آغوشت نبض زندگی در من عاشقانه می زند خیال داشتنت مثل هوای برفی صبح خیلی زود مثل نم نم بارون جاده شمال مثل خواب بعد از ظهر مثل عشق های یواشکی مثل خوردن یه فنجون قهوه ی داغ تو هوای زمستونی مثل برگشتن آدمی که سال ها منتظرش بودی آی میچسبد مثل یک عاشق دیوانه که زنجیر شده ست???? دل دیوانه ام از عشق دگر سیر شده ست شده تبخال به لب واژه تب دار سکوت حرفای دل من بغض گلوگیر شده ست خنده هایم همه از تلخی کامم هستند قهقه مستی من باز فراگیر شده ست????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|